پنج زن
دیدم که راست میگوید، دستهایش را نگاه کردم ضخیم شده بود دیگر انگشتانش حالت عادی نداشت بلکه کمی انحراف پیدا کرده بود. عمیقا به او نگاه میکنم در صورت او هزاران نگرانی از فردا با آینده ای مبهم می بینم و از او خداحافظی میکنم.
دیدم که راست میگوید، دستهایش را نگاه کردم ضخیم شده بود دیگر انگشتانش حالت عادی نداشت بلکه کمی انحراف پیدا کرده بود. عمیقا به او نگاه میکنم در صورت او هزاران نگرانی از فردا با آینده ای مبهم می بینم و از او خداحافظی میکنم.
حاجی فیروز من شعرهای غم سر می دهد
عمونوروز عبای سبز با غبار غم بر تن دارد
شاید بهار سرزمین من در کوچه ای نشسته به انتظار
بوی بهار می آید
اما از کدام کوچه ؟